با فرا رسیدن اعیاد شعبانیه و ایام ولادت سید و سالار شهیدان امام حسین (ع) بر آن شدیم تا برخی از کراماتی که از ایشان در دوره حیاتشان و پس از شهادت مشاهده و در کتب به ثبت رسیده است را به نگارش در آوریم.
کرامتهای از امام حسین (ع)
میوه و تحفه بهشتی
امامان حسن و حسین علیهم السلام زمانی که کودک بودند اکثر اوقات خود را در نزد پیامبر خدا (ص) میگذراندند. طبق روایتها نیز محبت و ارتباط عاطفی عمیقی میان آنها وجود داشت. در آن زمانها جبرئیل امین نیز برای رساندن وحی به صورتهای گوناگونی بر پیامبر وارد میشد. در روزی از روزها فرشته وحی به شکل یکی از یاران خوش چهره پیامبر به نام «دحیه کلبی» به نزد ایشان آمد. حسن و حسین (ع) همچون دیگر اوقات در کنار پیامبر مشغول بازی بودند. آنان این بار به دور دحیه کلبی میچرخیدند. جبرئیل امین چیزی را در دست داشت و به آن اشاره میکرد. حسن و حسین علیهم السلام به دستهای جبرئیل نگاه کردند و دیدند که در دست او یک سیب، یک گلابی و یک انار است. جبرئیل میوهها را به آن دو داد. آنان نیز میوه به دست به نزد رسول خدا (ص) رفتند. پیامبر میوههای بهشتی را در دست گرفت و آنها را بوئید. سپس فرمود: این میوهها را به نزد پدر و مادر خویش ببرید. آنان نیز اطاعت امر کرده و میوهها را بردند اما از میوهها نخوردند تا رسول خدا آمد و همه با هم از آنها تناول کردند. اما هر چه از این میوه ها میخوردند تمام نمیشد تا آنکه پیامبر رحلت کردند. از امام حسین علیه السلام نقل شده است که ایشان گفتهاند که در زمان حیات مادر، تغییری در میوهها ایجاد نشد اما هنگامی که از دنیا رفتند ناگهان انار ناپدید شد و تنها سیب و گلابی ماند. با به شهادت رسیدن امام علی (ع) گلابی نیز غیب شد و از آن میوههای بهشتی تنها سیب باقی ماند. پس امام حسن (ع) شهید شد اما تغییری در سیب ایجاد نگردید تا روزی که در کربلا، مانع میان ما و آب شدند من هر زمانی که تشنگی بر من غلبه میکرد، آن را میبوئیدم و عطش من بهتر میشد. پس چون تشنگیام شدید شد، از آن خوردم و یقین نمودم که مرگ من نزدیک است[1][2].
زنده شدن مرده به اذن پروردگار
نقل شده که امام حسین علیه السلام در مکانی نشسته بودند که مرد جوانی با گریه به نزد ایشان آمد. امام فرمود: چه شده است؟ چرا گریه میکنی؟ مرد جوان گفت: مادر من در همین ساعت فوت شد در حالی که وصیتی نکرد. او اموالی دارد و درباره آنان به من گفته بود که کمترین اقدامی درباره آنها انجام ندهم. امام علیه السلام فرمود: بلند شو تا به نزد او برویم. امام، مرد جوانی و عدهای که در آنجا حضور داشتند همگی از جای خود بلند شدند و به سمت خانهای که پیکر آن زن در آن وجود داشت رفتند. امام مشرف به آن خانه دعایی نمود تا خداوند او را زنده نماید و آنچه که میخواهد وصیت کند. پس خداوند آن زن را زنده کرد. زن در حالی که بر جای خویش مینشست و شهادتین میگفت به امام نگاهی کرد و گفت: سرور و مولای من وارد شو و من را به امر خویش فرمان بده. امام (ع) بر بالین او نشست و فرمود: وصیت کن. خداوند تو را رحمت کند. زن نیز وصیت خود درباره اموال را گفت و از امام خواست که بر او نماز گزارده و متولی امور او گردد. پس از پایان وصیت به حال قبل برگشت و از دنیا رفت.
عنایت امام حسین (ع) به میرزا علی شیرازی
میرزا علی شیرازی یکی از شاگردان آخوند خراسانی است که شهید مطهری در کتاب سیری در نهج البلاغه از ایشان فراوان گفتهاند.شهید مطهری نقل کرده که میرزا علی شیرازی فرمود: شبی خواب دیدم که از دنیا رفتم، امام حسین علیه السلام آمد و فرمود: تو از این دنیا نرفتی! این خواب است و عنایتی است از طرف ما. آن سگی که مشاهده میکنی غضب تو میباشد، پس اگر که میخواهی با ما باشی، هیچ گاه غضب مکن.
گفته شده که این فرد آنقدر مودب بود که در طول حیات حتی برای یک بار هم به همسر خود دستور نداده بود.
شفا یافتن جوان مسیحی
نقل شده که یک روحانی هر ساله ماه محرم از قراملک تبریز به روستایی از روستاهای قفقاز برای امر تبلیغ میرفت. یک سال طبق عادت هر ساله روز اول محرم به روستای مورد نظر وارد شد. او مشاهده کرد که روحانی دیگری پیشتر آمده و در حال حاضر مشغول به تبلیغ است. اهالی روستا به او گفتند که بماند و هر دو به تبلیغ مشغول شوند و هر دوی آنان تامین میشوند اما روحانی نپذیرفت. پس مسیر رفته را برگشت. در راه برگشت و در یکی از شهرها کاروانسرایی میبیند، پس داخل شده و منزلی اجاره میکند و در دل خود میگوید که طلبکاران از قصاب گرفته تا بقال و عطار همه منتظر هستند که من برگشته و طلب آنها را بدهم. در همین حین بود که صدای درب منزلی که اجاره کرده بود، آمد. درب خانه را که باز کرد. دید که شخصی از او برای اقامت در خانه آنها و روضه خوانی دعوت میکند. پس دعوت آنان را قبول کرد. پس به خانه آنها رفت. زمان روضه خوانی که میشد. مشاهده میکرد که تنها اهالی خانه در مجلس حضور دارند و به صحبتهای او گوش میدهند بدون آنکه حالت تاثر و ناراحتی در آنها دیده شود. روزها گذشت تا شب عاشورا شد. صاحب خانه پس از پایان منبر رو به روحانی کرد و گفت: ما مسیحی هستیم. فرزند هفده سالهای داریم که فلج است. این مجلس را به نیت شفای او گرفتیم. پس اگر که شفا یابد همه مسلمان خواهیم شد.
روحانی پس از شنیدن این سخنان آن شب را تا صبح به حضرت فاطمه (س) متوسل شد و شفای آن جوان هفده ساله را خواست. نزدیک به صبح بود که صدای «یا حسین» به گوش روحانی رسید. پس بلند میشود و به اتاق آن جوان وارد میشود. روحانی مشاهده میکند که آن جوان از جای خود بلند شده و مرتب یا حسین میگوید.
اهالی منزل که این چنین میبینند از روحانی تشکر کرده و او را به صورت ویژه احترام میکنند.
روحانی از آن جوان ماجرا را جویا شد.. جوان هفده ساله گفت: خانمی به همراه یک آقا به اتاق من وارد شدند و از حال من پرسیدند. من نیز پاسخ آنان را دادم. پس آن خانم رو به آقایی که همراه ایشان بود کرد و گفت: عنایتی کنید. پس آن مرد دست من را گرفت و گفت: بلند شو. من عرض کردم که نمیتوانم حرکت کنم. پس آن مرد گفت: یا حسین بگو و بلند شو! من نیز این چنین کردم. پس از برخاستن من آن دو غیب شدند.
پس از شفای آن بیمار نه تنها خانواده بلکه تمامی قبیله مسلمان شدند و به روحانی کمک مالی بسیاری شد[3]
منابع:
[1] بحار الا نوار ، ج 43 ، ص 289
[2] در جایی دیگر این کرامت به صورتی دیگر بیان شده است.
[3] بصیری، کرامات و حکایات پند آموز، ص 43